مرجان ریاحی – ایران
نه آقای دکتر. نه. شما حرف نزنید. لازم نیست چیزی بپرسید. همهٔ آن چیزهایی که لازم دارید، خودم خواهم گفت. من جزئیات را خوب میشناسم. این شغل من است. باید به جزئیات دقت کرد. وقتی همهچیز کامل باشد، شما نیازی نخواهید داشت چیزی بپرسید. اصلاً برای چه باید بپرسید! ممیزی داستان کوتاهی از مرجان ریاحی اسم و فامیل من که در برگهٔ مشخصات نوشته شده و جلوی روی شماست، بقیهٔ گفتنیها را خودم خواهم گفت. باور کنید نیازی نیست شما چیزی بپرسید. مسئلهٔ عجیبی در بین است. من افسرده نیستم. شیزوفرنی هم ندارم. دچار پارانویا هم نشدهام. ولی مطمئنام اتفاقی برایم افتاده است که باید با پزشک متخصصی در میان بگذارم. هر کاری تخصص میخواهد. قضیه از اینجا شروع شد که یک پست خوب سازمانی برایم در نظر گرفتند. اینکه چطور وارد ادارهٔ کتاب شدم، به همان پست برمیگردد. من مسئول حذف صور قبیحه شدم. حق مسئولیت خوبی داشت. سالی دو بار هم پاداش کم و بیش مفصلی در بین بود. خیلیها برای این پست سر و دست میشکستند، ولی نصیب من شد. البته کار من ربطی به حذف صور قبیحه نداشت. من از خوشاقبالی و البته چند سفارش ناقابل، این پست را گرفتم. کار اصلی من خواندن کتاب بود، که قرار بود پشت این سمت انجام شود. کرور کرور کتاب بود که توی اتاق من میآمد. دستورالعمل محرمانهای هم موجود بود. به شما میگویم شاید در معالجه مؤثر باشد. باید بوسههای داستانها چیده میشد. اگر مورد دیگری بود، مسئول دیگری داشت؛ من فقط باید بوسهها را کنترل میکردم. من آدم دقیقیام. هر کتابی حتی اگر یک بوسهاش اصلاح نمیشد، مجوز چاپ نمیگرفت. خوب یادم است از یک کتاب چهلوچهار بوسه اصلاح کردم. وقتی هر چهلوچهار بوسه، آن هم با نظر و پادرمیانی ناشر اصلاح شد، شنیدم نویسنده از قید حیات خلاص شده است. من عذاب وجدان نداشتم، چون فکر نمیکردم مرگ نویسنده و نبود چند بوسه ارتباطی به یکدیگر داشته باشند. البته، بنده در تمام این سالها هیچکدام از نویسندهها یا ناشرانشان را ملاقات نکردم. مسئلهٔ امنیت افرادی چون من هم در میان است. آقای دکتر، باور بفرمایید بنده خودم به این حذف بوسهها اعتقاد دارم. چه معنی دارد آنچه در خفا رخ میدهد، یک نویسنده بلند بلند به سمع و نظر مردم برساند. قبح هر کاری را به باد فنا میدهند و اسمش را میگذارند هنر. البته مقامات بالاتر هم با بنده همعقیدهاند. ما در هر داستانی که برای جماعت این کشور تعریف میشود، باید حساب کار فرهنگ را هم بکنیم. البته، ایراد گرفته میشود که مردم بالاخره از هزارویک راه دیگر بوسههای شرع و ناشرع را تجربه میکنند. جلوی قاچاق مواد مخدر را هم بهطور کامل نمیتوان گرفت. این بوسهها هم مثل همان جنس قاچاق. آقای دکتر، اینطوری به من نگاه نکنید. من آدم احمقی نیستم. من میدانم دو سه هزار جلد کتاب را دو سه ملیون نفر نمیخوانند. از این ایرادها به ما زیاد گرفته شده است، اما ما وظیفه داریم حتی اگر یک کتاب را یک نفر بخواند، یک بوسه هم در آن نباشد. من مدیون مقامات بالاتر نیستم. بیستوپنج سال است کارم را بادقت انجام دادهام. کار ظریفی است. دارید کتاب میخوانید، ممکن است خوابتان ببرد، تلفن زنگ بزند، یک نفر سرزده برسد، آنوقت بوسهای شکارنشده از دستتان بپرد. من خودم بارها یک صفحه را چند بار خواندهام، خوابم گرفته رفتهام آب به صورتم زده و برگشتهام، دوباره کل کتاب را از سر خواندهام. آقای دکتر، من معنی وظیفه را میفهمم. لابد میخواهید از وضعیت تأهلم بپرسید. بله، من یک زن و سه فرزند دارم. باور بفرمایید در این بیستودو سال زندگی مشترک، من زن خودم را بیجهت نبوسیدهام. خلاف ادب است، اما فقط در شبهای معینی پیش میآید. خدا را شکر من نویسنده نیستم که اسم این کارها را هنر بگذارم. تا به امروز که یک ماه بیشتر به بازنشستگیام نمانده است، فقط در این سمت و بهتنهایی هشتهزار و چهارصد و پنجاهوسه جلد کتاب را از بوسه لایروبی کردهام که باید این چهار جلدی را هم که در دست دارم به آن اضافه کنم، البته این را هم بگویم که این تعداد کتاب همه به چاپ نرسید. خیلی از نویسندها قهر میکردند و میرفتند. من که نمیدانم سرنوشت کتابهای قهرکرده چه شد، اما آنها که فهم وشعور بیشتری داشتند، مواردی را که گوشزد میشد میپذیرفتند و یک کتاب درست و حسابی دست مردم میدادند. دیگر اینکه مردم بخوانند یا نخوانند به خودشان مربوط است و به عرضهٔ قلم نویسنده. بیراه میگویم؟ اگر بیراه میگویم، بفرمایید بیراه میگویی. ببینید آقای دکتر، من برای فرهنگ و هنر این مملکت پا به پای مقامات بالاتر زحمت کشیدهام. بماند که تازه دیروز فهمیدم پست مسئول حذف صور قبیحه از نمودار سازمانی حذف شده است و معلوم نیست پس از اینهمه سال با چه پستی باید بازنشسته شوم. راستی آقای دکتر، اگر همهٔ مریضهای شما شرح حال به این دقیقی بگویند، باید نسخهنوشتن شما خیلی آسان شود. البته مزاح بود. اگر چه من نویسنده نیستم، اما میبینید بیانم از نویسندگان چیزی کم ندارد. تعریف نباشد خودم فکر میکنم نفوذ کلامم از بسیاری از این خزعبلات بهچاپرسیده سر است. آقای دکتر، بنده فشار خون دارم. یک سال است برای تنظیم آن دکتر متخصص دیگری، پیاده روی را توصیه کرده است که هر روز میروم و همهٔ درد من از همین پیادهرویها شروع شد. شما حساب بکنید لابهلای درختهای پارک بنده با همین چشمها نه یک بار چندین و چند بار خانمها و آقایانی را که معلوم نبود با هم چه نسبتی دارند در حال تبادل بوسه دیدهام. باورم نمیشود بعد از اینهمه تلاشهای فرهنگی، اینهمه فحش و فضیحت که از نویسندهای خرد و کلان در خفا و آشکار نصیبم شده است، همهچیز اینطور باد فنا شده باشد. شما باور میکنید؟ من میگویم و مطمئنام این حرکتها تاثیر پایگاههای فرهنگی اجانب است. من بهعنوان یک مسئول فرهنگی این مملکت، وقتی میبینم تلاشهایم ذرهذره دارد باد هوا میشود، دلتنگ میشوم. من پارکهای دیگر این شهر را نرفتهام، ولی باور بفرمایید بیماری فرهنگی از هوا سرایت میکند. آقای دکتر، با وجود فشار خون من چند روز است که دیگر مایل نیستم به هیچ پارکی بروم، به اداره بروم، به اتاقم بروم، قفسهٔ کتابهای ممنوعه را ببینم. کتابهای اصلاحشده را کنترل کنم. آقای دکتر، نکند همهٔ اینها نوعی بیماری است. برای همین به اینجا آمدهام! شاید عدم میل به ادامهٔ فعالیتهای فرهنگی نوعی بیماری باشد. راستش من فدای مردم شدم. من همهٔ بوسهها را خواندم و شاید حالا تأثیر مخربش را روی من گذاشته است. آقای دکتر، من همهٔ شرح حالی را که موجز و کافی میدانستم، برای شما گفتم. فکر میکنم همهٔ اطلاعاتی را که شما نیاز داشتید با صداقت کافی و وافی ابراز کردم. آقای دکتر، تصورم بر این است که حالا میتوانید اظهار نظر کنید و فکر نمیکنم دیگر نیاز به پرسیدن سؤالی داشته باشید. آقای دکتر، فقط بفرمایید اسم بیماری بنده چیست و نسخه را در دفترچهٔ بیمه مرحمت نمایید.